دانائه یا دانائی (به یونانی: Δανάη) در اساطیر یونانی، تنها فرزند آکریسیوس پادشاه آرگوس و همسرش اوریدیسه بود. پرسئوس، قهرمان اسطورهای یونان، فرزند او و زئوس است.[۱]
شروع در آرگوس
دانائه، از زیباترین دختران سرزمین خود بود، اما شاه آکریسیوس از این که فرزند ذکوری نداشت، ناخرسند مینمود. روزی شاه به معبد دلفی رفت تا از آپولو سؤال کند که آیا ممکن است وی روزی صاحب پسر شود یا خیر. کاهنهٔ معبد به او گفت که هرگز چنین چیزی ممکن نیست و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوهبارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: این که دخترش پسری از زئوس به دنیا میآورد که روزی جد خود را خواهد کشت.
یک راه خلاص شدن از این مشکل، کشتن دخترش بود، ولی آکریسیوس قصد نداشت این کار را بکند. دانائه بچه نداشت و شاه برای این که وی را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در دخمهای برنزی (مفرغی)در حیاط قصرش زندانی کرد و محافظانی برای مراقبت گماشت.
این اتاق در زمین فرورفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازماندهبود و نور از همانجا به درون اتاق راهمییافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آنها یعنی پرسئوس به دنیا آمد. البته در هیچ داستانی گفته نشدهاست که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که اینگونه به دیدارش آمده.
دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.
به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوهاش فرزند زئوس شمرده میشد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی میداشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را در آن جا دادند و صندوق را به دریا بردند و بر سینهٔ امواج رها ساختند (چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگینامههای موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم). هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره میپیمود، دانائه دعا و نیایش مینمود. سرانجام دریا به ارادهٔ پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهٔ زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهٔ سریفوس[۲] آوردند، در آنجا ماهیگیری به نام دیکتیس (به معنای"تور ماهیگیری")آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس پادشاه جزیره بود (پولودکتس به معنی "کسی که بسیاری را دریافت میکند/پذیرا میشود").
پولیدکتس و دانائه
وقتی که پرسئوس به سن بلوغ رسید، پولیدکتس عاشق مادر وی دانائه شد. روایتهای متفاوتی در این خصوص وجود دارد، یکی از آنها چنین میگوید: آکریسیوس رد دختر و نوهاش را دنبال کرد و فهمید که آنها در جزیرهٔ سریفوس هستند، بنابراین از پولیدکتس خواست که آن دو را به او تحویل دهد، ولی پولیدکتس از این کار امتناع کرد، یعنی بهطوریکه شاهد هستیم، در این روایت پولیدکتس نه تنها به آن دو آسیبی نمیرساند، بلکه از آنها حمایت هم میکند.
بنا به یک روایت دیگر، پرسئوس پادشاه جزیره را فرد محترم و شرافتمندی نمیدانست و به همین علت در صدد برآمد از مادرش در برابر وی محافظت کند، ضمن این که مادرش هم علاقه و تمایلی نسبت به پادشاه از خود نشان نمیداد. در نتیجه پولیدکتس با بیمهری توطئه کرد تا پرسئوس را از خود و مادرش دور سازد و بدین ترتیب بتواند به غایت خود برسد. وی ضیافت بزرگی ترتیب داد و همهٔ ساکنان جزیره را دعوت کرد، انتظار میرفت که هر یک از مهمانان هدیهای با خود بیاورد. پولیدکتس از مهمانان خواست که اسب برای او بیاورند، به این بهانه که میخواهد با هیپودامیا (رامکنندهٔ اسبان)ازدواج کند. همه اسب آوردند، به غیر از پرسئوس که اسبی در اختیار نداشت. پس پرسئوس از پولیدکتس خواست که هدیهای دیگر از وی طلب کند و گفت که این بار پولیدکتس هرچه تمنا کند، برایش مهیا خواهد ساخت. پادشاه هم این قول شتابزده و عجولانهٔ پرسئوس را آلت دست قرار داد و سر تنها گورگون فانی، یعنی مدوسا را طلب کرد.
بازگشت پرسئوس و نجات دانائه
پرسئوس، به کمک زره آتنا، صندلهای بالدار هرمس و قدرت نامرئی شدن هادس، از مدوسا در امان ماند و سرش را از بدن جدا کرد. علاوه بر این، او به هنگام بازگشت، در سرزمین اتیوپیا، آندرومدا را نجات داد و سپس به جزیرهٔ سریفوس و پیش مادرش بازگشت.
هنگامی که وی به سریفوس رسید، متوجه شد که در غیاب او، مادرش مورد آزار و اذیتهای گستاخانه و حتی تجاوز به عنف از سوی پولیدکتس قرارگرفته و مجبور شده که به معبدی پناهنده شود. پرسئوس که با شنیدن این خبر از کوره دررفتهبود، بهسرعت به دربار پولیدکتس رفت، پولیدکتس و درباریان در آن هنگام جلسه تشکیل دادهبودند، پولیدکتس با دیدن قهرمان ماجرا بسیار تعجب کرد و از پذیرفتن این که پرسئوس توانستهاست مأموریتش را با موفقیت به پایان برساند، امتناع نمود. پرسئوس اذعان کرد که بهراستی گورگون مدوسا را به قتل رساندهاست و سر را برای ثابت نمودن ادعای خود به همه نشان داد. شاه و درباریانش با حیرت به سر خیره شدند و به سنگ تبدیل گشتند.
در روایتهای دیگر از داستان مزبور، پولیدکتس به علت واهمهای که از شهامت پرسئوس دارد، سعی میکند وی را خائنانه بهقتل برساند، ولی پرسئوس بهموقع سر مدوسا را بیرون میآورد و از آن در مقابل دشمن استفاده میکند. (البته روایت دیگری هم وجود دارد که میگوید پولیدکتس نه تنها آسیبی به مادر و فرزند وارد نکرد، بلکه از آنها در برابر آکریسیوس محافظت هم کرد.)
سپس پرسئوس پادشاهی را به دیکتیس، برادر پولیدکتس - که پرسئوس را او بزرگ کردهاست - میسپارد.
قتل آکریسیوس
بعدها، پس از آنکه پرسئوس سر مدوسا را به سریفوس آورد و آندرومده را نجات داد، پیشبینی پیشگوی آکریسیوس به حقیقت پیوست. پرسئوس قصد داشت رهسپار آرگوس شود. اما از آنجا که از پیشبینی اطلاع پیدا کرده بود، مقصد خود را به لاریسا تغییر داد. در لاریسا یک مسابقهٔ ورزشی در جریان بود و بر حسب تصادف آکریسیوس، که اینک در سنین کهنسالی به سر میبرد، در آنجا حاضر بود. پرسئوس، به صورت ناخواسته، سر او را به وسیلهٔ ژوبین (و یا دیسک) خود مورد اصابت قرار داد و او را به قتل رسانید. در نتیجه، آنچه پیشگو گفته بود به حقیقت پیوست.
دانائی در آثار هنری
-
تابلوی دانائی، اثر رامبرانت،۱۶۳۶
-
تابلوی دانائی،اثر الکساندر جکز چانترون،۱۸۹۱
-
تابلوی دانائی، اثر گوستاو کلیمت،۱۹۰۷
-
تابلوی دانائی، اثر آنتونیو دا کورجو، ۱۵۳۲-۱۵۳۱
-
تابلوی دانائی و رگبار طلا، اثر لئون کومر، ۱۹۰۸
-
تابلوی دانائی و رگبار طلا، اثر آدولف اولریخ ورتمولر، ۱۷۸۷
شجرهنامه آخایوس در اسطورهشناسی یونان
پانویس
منابع
- ویکیپدیای انگلیسی
- همیلتون، ادیت، سیری در اساطیر یونان و روم، ترجمهٔ عبدالحسین شریفیان، تهران، اساطیر، چاپ سوم، 1387 ه.ش.